loading...
عشق بی پناه

سارا/کوثر بازدید : 11 پنجشنبه 23 خرداد 1392 نظرات (0)

روشن کردمو دیدم إی بابا بعد از2ماه این پسره مسعود هنوز بهم زنگ میزنه. جای تعجب داشت. اس دادیم شبش و صبحش همو دیدیم. دقیقأ 11-8-1391 اونم چ تیپی؟ افتضاح تر از بار قبل. با یونی فرم مدرسه. راستش واسمم مهم نبودزیاد. فقط چون حرفشو رد نکرده باشم قبول کردم ببینم. صبحش خاستم سوارماشینش بشم شیطونیم گل کردو خاستم دورش بدموقالش بزارمو بگم پیداش نمیکنمو نرم ک نشدو نتونستم. دیدمش و خیلی عادی برگشتم. هفته بعدشم دیدمش باز با اسرار خودش. شبش خابم نبردو استرس داشم. واسه چی خودمم نمیدونم. شاید چون بار اولم بود با پسرغریبه میرم بیرون. بالاخره خابیدم . صبحش سرسری اماده شدمو دیدمش. وای ک چقد تیپ پارچه ای بهش میاد. بی ن ا م و س بانمک شده بود دوسداشتم بخورمش. میخاستم بوسش کنم اما جاش نبود. داشتم له له میزدم واسشو خیلی بانمک بود. دوستی معمولی ک من فقط خاستم واسم سوشال فرند باشه پیشرفت کردو دیگه هرموقع حتی از مدرسه برمیگشتم منتظرش بودم خسته نباشید بگه بهم. احساس کردم دوسش دارم و اگه حسم جدی میشد از همه چی میزدم. مدرسه درس زبانسرا و ورزشم. ک خداییش بعد ازمدتی ب میل خودم هم دیگه زده شدم. بهش گفتم نمیتونم ی پسرو دوسداشته باشمو مثل قبل دوست باشیم. بدون حرفی قبول کرد. گاه گاهی اس میدادیم و اصلا همو نمیدیدیم. البته خوده مسعود حرفی نمیزد وگر نه من مشکلی واسه دیدنش نداشتم. ی مدت اس میدادم جواب نمیداد. فکرمیکردم چیزی شده. ن زنگمو جواب میداد ن اس. خیلی بهش اس دادم اما جوابی نیومد. بعد از2هفته احساسی رو ک نباید بروز میدادمو دادم. جواب ک نمیداد بغض کردم. تازه فهمیدم بودنش واسم مهمه و عادت شده. تعریف نباشه انقد ک دورم از پسرایی ک دنبالمن پرشده ک واسم مهم نیست اما مسعود فرق داشت و تنها پسری بود تا اون موقع ک ازش خوشم میومد. شاید بخاطر کم محلیش بود نسبت ب من. چون پسرخشن و مغرور دوسدارم و ب دلمه. دروغ چرا؟ دیگه نمیتونستم نگم دوسش دارم. جواب ک نداد بیخیال شدم. بعداز2هفته دقیقا روز ولنتاین دوباره یادش افتادم و بهترین موقعیت بود واس اس دادن. شماره دومشو توی خط دیگه ای سیو کرده بودم ک انتن نمیداد ولی اون روز دوسم داشتو انتن داد. بهش اس دادم امیدوارم روزخوبی باشه و... ک جواب داد شما؟ تعجب کردم ینی حتی شمارمو یادش نبود؟ ناراحت شدمو از اس دادنم پشیمون شدم. وقتی گفتم سارا استقبال گرمی کردو گفت اون گوشیشو دزدیدن. باورش سخت بود چون خطش روشن بود. ولی چاره ای بجز باورکردن نبود. خیلی اون روز خوشحال شدم دوباره مبتونستم بهش اس بدم. شبش اس دادیمو(چیزی ک نباید شروع میکردمو کردم)

 

بهش گفتم مسعود ی حسی دارم گقت چ حسی؟ اخرش بعد ازچندتا اس گفتم احساس میکنم دوسش دارمو بدنم داغ کرده. واقا هم اونجور بود. اونم میگفت دوسم داره و هنوز دوسداشتنم ب اندازه مسعود نرسیده. خلاصه باهم بودیم. دیگه مثل دوست پسرو دوست دختر. دوسش داشتم. ولی دوس نداشتم بدونه ک پررو بشه و تاقچه بالا بندازه. اصلا هم حرفی از دیدن نمیزد. توی تعطیلات عید نوروز باکلی اسرار ک هرجورشده برم ببینمش با اینکه نمیتونستم ولی قبول کردمو اماده شدم. هرچی زنگو و اس دادم جواب نداد. کفری شدم. میدونستم واسش مهم نبودو خابه. بعدازچندساعت گفت قرص خاب خورده وبهونه... قرار بعدهم همین اشو همین کاسه. ولی ب دلایل خودش. قرار بعدشم همینطور. ولی بهش گفتم مهم نیست اما دیدن منو فراموش کنه. بیخود بی جهت ک خودش قهر کرد 1 هفته بی خبربودیم ازهم. کلافه شده بودم. من دوسش داشتم اما میدونستم واسه اون نقش و وقت گذرونی رو دارم. نتونستمو بش اس دادمو اونم گله کرد ک 1هفته ب گوشی نگامیکردمنتظرمن بودو... گله میکرد ک گله نشنوه ازمن. اما من دوسداشتم باور کنم. همین ک ب ظاهر واسش مهم بودم کافی بود. خودموگول مبزدم. ولی1هفته واسم خیلی بد بود. خیلی بد. مسعود ی پاش خوزستان بودو ی پاش تهران. ب خاطر کارش. هی میگفت این جمعه میرم تهران و نمیرفت. انقد ک دوسداشتم میدیدمش ک شوق رسیدن ب ارزوم هم در اون حد نبود. نمیدونم چی شد ک بودنشو میخاستم... نمیدونم چی شد که دلم مسعودو طلب میکرد. واقعا ازدختر سرسختی مثل من ک همه دوسداشتن هارو مسخره میکردم بعید بود. اجیم راست میگفت. همیشه میگفت"کوکولی از ی جایی میخوری ک خودتم نمیفهمی"

خدایا باز شروع شد؟ بنده هاتو درست کن!!! منو اذیت میکنی؟ 1هفته هرچی اس دادمو زنگ زدم وخودمو کوچیک کردم جواب نداد ک نداد... احساس پوچی میکردم. پشیمون بودم. میدونستم عاقبت دوسداشتنم چیه و شروعش کردم. 1هفته فقط به خودم لعنت فرستادم... 1هفته گذشو جواب داد!!! سکته نزدم تعجب بودو شماره مسعود روصفحه گوشی منو تعجب اورتر. اره خودش بود. ی لحظه از خودم متنفر شدم ک چرا باید عروسکش باشم. تو مسجش گفته بود ک بیمارستان بوده و نتونست خبر بده و کلی حرف و شرمنده ام و ... دوس نداشتم جوابشو بدم. ولی نمیتونستم. یعنی طاقت نداشتم. گفت حالش خوب نبوده و حتی ریشاشم نزده1هفته و اسرار داشت ببینمش ک باورکنم. رهگذری مثل بچه های ابتدایی دیدمشو راست میگت ریشاشو نزده اما یقین داشتم بیمارستان و این حرفا بهونه بود... باورنکردم ولی بهش گفتم قبول و باورمیکنم. رفتم دیدمش. دستش تو دستم بود. نمیدونم اما اون لحظه حسی نداشتم. ولی خوشحال بودم. خوشحال تر وقتی ک لپمو بوسیدو من حتی از خجالت نمیتونستم نگاش کنم. فرداش هم دیدمش ک پنجشنه میشد. ایندفه جز لپ لبامو بوسید. خیلی اسرار داشت توچشاش نگاه کنم اما من نمیتونستم درحدی ک سرمو ازش گذرونده بودم. نمیدونم چرا ولی هوای ماشینش داشت خفم میکرد. خدایا نمیدونست اون لحظه تشنه بودم لباشو بزارم رو لبامو ببوسم اما نمیتونستم. جرئت نگاکردن بهشو نداشتم. حتی شاکی شده بود ک چرا حتی نگاش نمیکنم... (واقعا نمیتونستم)

بازم شنبه شدو دیدمش. رفته بودیم شهر دیگه و 30 دیقه خونه پسرداییش تنهابودیم. تاتونست و جاداشت خابید روم اما اجازه ندادم حتی تاپمو دربیاره... برگشتنی ی حسی داشتم. خاااااااااااااص... دوسداشتم بغلش باشم بی اینکه حرفی بزنم یاچیزی بشنوم. محتاج ارامش بغل کردنش بودم. اما دوس نداشتم بدونه. موزیکو ی نوا زیاد کردم و تو فکربودم تا رسیدیم و بای دادم. توخونه نمیتونستم بشینم. دوس داشتم برم بیرون از خونه و فقط جییییییییغ بزنم. انرژیم زیاد بود. خوشحال بودم. دوسش داشتم فجیح. میخاستمش باتمام وجودم. زندگیم بود. بهش گفتم نفسمی. دیگه ندیدمش تا مدتی و اسرار زیادی داشت فردا هرطورشده ببینمش.میدونستم چرا اسرار داشت. روحمو نمیخاست. جسممو میخاست. وقتی مطمئن شدم ک توی راهه رفتن بودمو گفت برم خونشون. خب دیگه چی میشد کرد. رفتم... تواتاقش رو تخت و مثل قبل...

از خودم بدم میومد. درسته من در حدمرگ دوسش داشتم اما میدونستم اون منو گذرا میخاد و همین موضوع میگفت اون ک رفتنیه چرا باید "پایش" باشم وقتی اون منو حتی واسه دوسداشتنی ک بهش دارم نمیخاد!!! روزا مثل قبل گذشت. اما باتنوع. دوره انتخابات بود و من عاشق فعالیتهای سیاسی بودم. روزای خوبی بود. مسعود مهربون بود ومنم ک جز این چیزی نمیخاستم. همیشه ارزش خاصی واسم داشت(بالاخره نفسی گفتن چیزی گفتن) دوباره گفت ببینمش و قبول نکردم چون باید خونشون میرفتم. راحت نبودم. جوری حرف میزد ک انگار قهری در کاره. منم ک خر بودمو طاقت نداشتمو پیشگیری کردم. رفتم. چشاش برق داشت. میدونستم... خدایااااااااا چقد دیونش بودم. هوووووف. یعنی میشه منو ول نکنه؟ خدایا پیش دلم شرمندم نکن. بغلم کرد . نمه نمه  ل ب ا س ا م و  دراورد. هرچندچیزی معلوم نبودو زیر پ ت و بودیم اما من کاملا داغون بودم. میگفت داره خفه میشه اما سخت بودمو نزاشتم       س ک س کنه. بدم میومد. دوس نداشتم واسش تکراری باشم. دوش داشتم تو کفم بمونه ک نتونه ولم کنه... توحیاط خونشون ک منتظر اژانس بودم حواسم نبود ک دیدم داره سر تا پامو نگاه میکنه. همونموقع ی حسی ی ندایی بهم گفت مسعود داره میره... شبش داشت میگفت نمیرفتم بهتر بود و اذیتش کردم. دوسداشتم بمیرم اما نگه من باعث اذیتش شدم... درد داشت شنیدن این حرف. خیلی. خودشم نمیدونست باگفتنش چقد ازارم میده. باهم خوب بودیم ک ی دفعه بد شد... بازم قهرو بعد2 شب اس داد "تو ک ب من میگی نفسم و2روزو بدونه نفست بیخیال گذروندی پس لابد راه زندگیتو پیدا کردی من برم بهتره و خدافظ" بهش اس دادم مقصر بودی و شروع کرد ک اعصابش خورده. علتشو پرسیدم گفت دیشب مراسم خاستگاریش بوده و واسه اینکه خانوادشو خوشحال کنه قبول کرده. میخاستم بگم ایشالله خانوادت نابود بشه اما فقط گفتم "مبارک باشه" بعد گفت صبح میره ازمایش خون و... بغضم گرفت. بالاخره ترس از دست دادن مسعود واقعی شده. بغض کردم. نمیدونم دوس نداشتم غیر ازمن باکسی باشه و کسی رو بوس کنه... حس حسادته دخترونه... بهم گفت واست فرقی نداره؟ نمیخاستم حسمو بدونه و بدونه چ آشوبی داشتم تو دلم بخاطرهمین گفتم"کاری ازمن برمیاد؟" خیلی راحت طلب حلالیت کرد. منم گفتم علی یارت و خدافظ داد.... نتونستم جلوی خودمو بگیرم. انتظار نداشتم ولم کنه. من که بهش میگفتم نفسم ب نفست بنده و میگفت منم همینطور چطور راحت بای داد و کات کرد؟؟؟ ارررررررره داشی. اینه اخره دوسداشتن ی طرفه... شبش تا صبح گریم بند نیومد. دست خودم بنود تمام لحطه هایی ک پیشش بودم تو ذهنم میومدو منم  جای خودم یکی دیگرو میزاشتم و هرهر مث بچه 3ساله گریه میکردم واسه عروسکی ک ولم کرده. یاده اخرین بار افتادم ک خونشون بودمو سرتاپا نگام کردو اون حس یا ندای درون خودم. خدایا همون حسه 1هفته طول نکشید واقعی شد. مسعود رررررررررررررفت. نفسسسسسم رفت. نفسم گرفته بود بین گریه هام اب میخوردم ک نفسم نگیره. تاصبح گریه پشت گریه. زن داشت ک داشت من فقط دوسداشتنشو میخاستم. ب خودم اومدم ک9صبح شده. ازشبش ساعت 1و57 دقیقه ک اخرین اسو داد فقط فکرای بد میکردمو گریه. لباساموپوشیدمو بی اراده رفتم ازمایشگاه مرکزی. آشنا داشتم. میخاستم بگه جواب ازمایش مسعود قائمی رو اگه خوب بود تغییر بده. ووووولی نه. اسمی ازمسعود تو کسایی ک ازمایش دادن یا نوبت گرفته بودن نبود. کم اورم. جلوهمه اشکم اومد پایین. هرکاری میکردم باهام باشه انگار نمیشد. رفتم زیارت حضرت دانیال و برگشتم خونه با قرص خاب بازور خابیدمو عصر با صدای دوستم بهار بیدارشدم. حالمو ک دید همه چیزو بهش گفتم و اونم با گوشی من ی اس ام اس توپ و پرازتوهین و چرتوپرت نثارش کرد.... مسعودم فقط جواب داد"باشه خانم محترو موفق باشیو و خدافظ" 

نمیدونم ازطرفی دلمم خنک شده بود ک بهار شستش و خشکش کرد گذاشتش توکمد. ازطرفی هم شبش عازم کیش بودیم و دوس داشتم بهترین سوغاتی ممکنو بهش بدم اما دیگه نمیشد. 3 روزی کیش بودم و ب بدی ممکن گذشت. حال و هوای بدی بود. دلم هنوز باهاش بود. اره میدونم خریته. ولی "دل بود دیگه" بعد از 1 هفته بهش اس دادم ک ببخشید بابت اخرین مسجم و شرمنده و... گفتم میخام ببینمش باهاش حرف دارم قبول کرد اما فرداش رفت تهران و منم دوباره عازم مسافرته اصفهان. فرداش خبری نشد هرچی منتظرش بودم. میدونستم نمیاد. خیلی دلم گرفته بود. قبلن هم بهش گفته بودم اگه فقط بامن باشی کم نمیزارم واست. اما پسری ک سیستمش چندکاره باشه این حرفا رو میشنوه و از گوش بغلی میده بیرون. هرشب خودمو با فیلمای چرته ماهواره مشغول میکردمو قبل خاب دم دمای صبح قبل اذان ی مسج بهش میدادم. ک بدونه هنوز ب فکرشم. بعد از 4الی5 روز قسم خورم اخرین مسجیه ک بهش میدمو اگه خبری نگرفت و زنگ نزد دیگه بیخیال میشم. تا ظهرش منتظر بودمو خبری نشد. فاییده نداشت. ک چی خودمو اذیت میکردم؟ هرچند سخت بود اما زدم ب بیخیالی و خابیدم تا عصر. بیدارشدم اولین چیزی ک روی گوشیم دیدم شماره مسعود بود. نمیدونم چرا هول شدم. باسرعت باد پیامشو بازکردموخوندم ک نوشته بود"سلام سارا.خوبی؟" انگار خدانخاست فراموشش کنم.  ازخوشحالی داشتم میمردمو زود جوابشو دادم ک خاب بودمو إسشو ندیدم. ازخودش گفت ک بادوستاش رفته شمال و... بای داد و شب اس داد دوباره. حرفامو بهش زدم ک چرا گذاشتو رفت و میگفت اون مدت بیکارنبوده اس بده و خودشم ازاوضاعش ناراضیه و میخاد ی مدتی بگذره ک عقدشو بهم بزنه و... باز بااینکه میدونستم مثل سگ دروغ میگه اما دوسداشتم باور کنم. درست مثل قبل...

من اصلا بهش زنگ نمیزدم اما منتظرش بودم ک اس داد جواب بدم. دروغ چرا؟ شاید بیشتر از قبل عاشقش بودم... باز اومد باهامو مثل قبل خوب بودیم منم خوشحال. ادمه زود جوشی بود. ی روز بعد از2هفته ک بعدازعقد کردنش باهم بودیم 10 بار زنگ زده بود و 4تا مسج داد و جواب ندادم و رفت ک رفت. الان 2 هفته اس ک بی مسعوم... بی کسی ک نفسم بود. خداییش دستمم بند بود وگرنه گفتم که من طاقت ندارم جوابشو ندم. بدون خدافظی و برعکس دفه های قبل. اخرین پیامشم این بود"ب ن ا م و س م اگه1باردیگه شمارتو رو صفحه گوشیم ببینم زده و مرده هاتو ... " منم در جواب کم نیوردمو گفتم"اونا خودشون...أن و نیازی ب تو ندارن" ن مثل اینکه جدی بود. دیگه پیداش نشد. ظهرش اس دادم "مسعود؟"  جواب ک نداد همون شد اخرین إس من ک بهش دادم... شاید من زیادی قضاوت بد کردم. شاید حرفاش درست بود و من زیادی بدبین بودم. شاید وقتی باهام بود واقعا دوسم داشت. شاید راست میگفت واسش مهمم. شاید...

شاید...

شاید...

ن مگه میشه اخه؟ میشه کسی بهت بگه دوست داره و بدون اینکه قانعت کنه بزاره بره؟ میشه ب اسم کوچیک صدات کنه و بگه سارا تو نفسمی و ادم بدون نفس زندگی نمیکنه و بعد بزاره بره؟ میشه بهت بگه سارا تنهام نزار و بعد خودش بزاره بره؟ میشه بهت بگه تا زنده ام کنارتم و خودش بزاره بره؟ میشه بگه ک ... 

ن واقعا میشه؟ میشه؟ ن دیگه نمیشه.. اصلا نمیشه!!! خداهم بیاد زمین نمیشه. چون کسی که دوست داشته باشه واسه ترک نکردنت زمین و بادو مه و فلک و ابرو همه چیو ب هم میدوزه اما ترکت نمیکنه. هیچوقت. البته ن دوست داشتن گذرا. دوستداشتن قلبی...  امروز ب ی جمله ی قشنگی برخوردم ک خیلی ب دلم نشست و شما هم بدونید و مثل من باخته احساس نباشید.

"خواهی ک جهان درکف اقبال توباشد؟ خاهان کسی باش ک خاهان تو باشد"

 

"خواهی ک جهان درکف اقبال توباشد؟ آغاز کسی باش ک پایان تو باشد"

 

 

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    آمار سایت
  • کل مطالب : 1
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 0
  • آی پی امروز : 4
  • آی پی دیروز : 14
  • بازدید امروز : 2
  • باردید دیروز : 0
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 2
  • بازدید ماه : 5
  • بازدید سال : 4
  • بازدید کلی : 56